از ساحل تا ساحل

سفرنامه بوشهر و انزلی
از ساحل تا ساحل

بوشهر شهر عاشقانه ها بود، بر هر در یا دیواری واژه ای یا شمایلی از دلی سپرده یا قلبی مهرآگین نقش بسته بود. به شهری چنین دعوت شدیم تا به جمعی بپیوندیم که می خواستند به یمن روز جهانی هنرمند، هنر بوشهر را بشناسانند و پاس بدارند. 
نام این جشنواره «جم شیم» بود.

روز اول:

به جاده زدیم. از تهران که راه افتادیم، اولین حادثه سفر نزدیک شهرضا اتفاق افتاد. یکباره به خود آمدیم و دیدیم که لاستیک جلو، سمت شاگرد خوابیده و هیچ نفسی برای ادامه ندارد. اولین پنچری این خودرو بود. امداد خودرو دور و همسفران خسته کمر اما فرز و چابک بودند.
دست به دست دادیم و تایر یدک را جا زدیم، چه تایری! چندین شماره کوچکتر از لاستیک اصلی، از هنرهای کمپانی های داخلی که به تایر یدک هم رحم نمی کنند. خلاصه با احتیاط به پنچری رسیدیم، اوستای مکانیک لاستیک عوض می کرد و ما ناهار می خوردیم که زمان از دست نرود. راه دور بود و مقصد اول شیراز. چه شیرازی! سرد و بارانی! گویی آسمانش همه دل گرفتگی های یک سال را جمع کرده بود و می بارید. برق از میان درختان چشمک می زد و رود خشکه می خروشید. بر سبیل «گوگل مپ» بودیم که به خانه دوست رسیدیم. گرم و نرم، تمیز و زیبا! همانطور که خانه یک هنرمند باید. پاهای خسته تیمار کردیم و از مهمان نوازی اش آرامش گرفتیم. اما موضوع صحبت هنر نفیس کرمان بود که در قطعه به قطعه پته های ساجده خانم رخ می نمود. درختان زندگی، طاووس های اسطوره ای و طرح های دیگری که با ظرافتی مثال زدنی رنگ به رنگ کوک خورده بودند و هر کدام با داستانی از زبان شیرین ساجده با لهجه جهرمی خواستنی اش روایت می شدند. اینگونه بود که شب خستگی کوتاه شد!

روز دوم:

صبح زود ساجده جان ناشتایی آماده کرده و کنارش خوش زبانی را به همان زیبایی شام زینت بست و ما را راهی کرد. بتاخت راه بوشهر را پیش گرفتیم تا ناهار آنجا باشیم. اما تاختن در لبه کوه های زاگرس، با آن جنگل های اثیری بلوط و بوته های گز، از میان دشت های رس بسته سرخ خاک و دره های مه گرفته کبود، چندان هم آسان نبود. راهی که باید بروی، اما هر لحظه می خواهی بایستی و در مناظرش غرق شوی!
به هر روی ظهر بوشهر بودیم. به خانه دوستانی بوشهری؛ محسن و غزل که میزبان هنرمندان بوشهری بودند. هنرمندانی که جمع شده بودند تا جشن هنر بوشهر را برپا کنند.

 

 

قلیه ماهی و دو پیازه میگو را خوردیم تا جانمان هم بوشهر را حس کند. پس جان گرفتیم و در کوچه های شهر روان شدیم. مردم در خواب بعد از ظهر و کوچه ها خلوت بودند، دالان در دالان و تو در تو که بازی گوشی ما را بر می انگیختند. هر کوچه ای به میدانی می رسید و در هر میدانی درختانی بلند از سدر و اکالیپتوس گرفته تا اقاقیا و بنجامین ابعادی باورنکردنی داشتند. شهر پر از مهمان پذیرهای سنتی بود و کافه های باصفا که تازه تازه مرمت و افتتاح شده بودند. اما شهرداری به این موج تازگی نپیوسته و انگار هنوز خبر این احیای فضای شهر به گوشش نرسیده بود، برای همین معابر، ناهموار رهاشده و نخاله ها و زباله ها کوت به کوت گوشه و کنار دیده می شدند. 

 

از میان کوچه های بوشهر که رد می شویُ، غیر از ناهمواری معابر که در تضاد با معماری های زیبای خانه های سنتی هستند؛ یکی گل های کاغذی آویزان از گوشه و کنار و دیگری گرافیتی ها و دیوارنوشته هاست که توجه ات را جلب می کند، گویی دیوارها زبان شهرند که قصه های عاشقانه را موقع رد شدن در گوشت زمزمه می کنند و با عشوه گری گل های هفت رنگ می خواهند دل هر غریبه ای را ببرند و حالی به حالی اش کنند. بوشهر، شهر عاشقانه و سحرآمیزی است! از سرگیجه هیجان انگیز کوی و برزن های تو در تو تا رهایی در ساحل نیلگون خلیج فارس؛ این توصیف گشتی عصرانه در لیان است. نامی که شاید انگلیسی ها برای هزارتوی شهر آفتاب گذاشتند. 

فکر کن از میان این کوچه ها بگذری و به خانه «مان همیشه سبز بوشهر» برسی. از در که بروی تو دمام و نی انبان بزنند و جمعیت لابلای حصیربافی های زیبا موج بزنند. زنان در گوشه و کنار حصیر ببافند و بازدیدکنندگان شادمانه بگردند و خرید کنند. این نخستین ایستگاه ما در جشنواره هنر بوشهر بود. فضایی شاد و گرم و شورمند! باز به کوچه ها زدیم و به اقامتگاه تنگسیر رسیدیم؛ خانه ای که در آن صدای ارام هنگ درام فضا را پر کرده بود. در این حیاط پرگل عبابافی و شال بافی بوشهر معرفی می شد و لباس ها و پارچه های دستباف سینیز ارائه می شد. مقصد سوم سفال خانه نیاک بود، با یک کارگاه رایگان سفال سازی برای علاقه مندان به هنر. خانه ای که بر درگاهش درخت کنار پیری نشسته و چون مادربزرگ های گشاده رو به مهمانان خوشامد می گفت.

 

از خانه نیاک تا خانه مهرپویا راهی نبود، خانه آخر همین خانه مهرپویا بود که در آن همراه با نوای خنیاگری جوان که دلی دلی می کرد، لباس های خلاقانه جالبوت و ملوکشن عرضه می شد، برندهایی با طراحی های جسورانه دو دختر کنگانی، ندا و ملیکا که گرچه برنا بودند، اما راسخ و کوشا می نمودند. در آخر «همک نون» با سرآشپزی محمدرضا پورفاطمیان از همه با غذاهای تند و تیز جنوبی مثل سمبوسه و فلافل پذیرایی کرد. این رخداد بیادماندنی با تقدیر از همراهان و عکسی دسته جمعی به پایان رسید. پیاده به خانه شدیم و بر سر راه از فروشگاه صنایع دستی مظفری هم دیدن کردیم، فروشگاهی که آثار زیبای بیش از ۶۰ هنرمند را عرضه می کرد و شب با این دیدار تمام شد.

 


 

روز سوم:

خورشید که برآمد خبر حمله اسراییل به ایران پیچیده بود، اما شهر در سکوتی آرام روز خود را آغاز کرد. راهی شهر شدیم، اول از کارگاه عبابافی و پارچه بافی سینیز دیدن کردیم. کارگاهی بزرگ و حرفه ای که بستری بود برای پرورش هنرمندان جوان، سپس به یک گالری صنایع دستی رفتیم، خانه ای زیبا و قدیمی که میزبان نمونه های شکیل صنایع دستی از سرتاسر ایران بود. 

هنوز نیمی از روز باقی مانده بود، پس وقت را تلف نکردیم و رهسپار کنگان شدیم. از جاده های ساحلی رد شدیم و پس از دو ساعت به کنگان رسیدیم. وقت، وقت ناهار بود و ناهارخوری سنگار بر سر راه، پس توقف کردیم. خوراک ها همه اصیل و دستورهای پخت همه وفادار به سنت های مادرانه کنگان، چقدر طعم های تازه چشیدیم و نام هایشان را شنیدیم؛ از ودام و مجبوس گرفته تا سمبوسه و انواع قلیه. مزه کنگان با کیفیتی عالی به خاطرمان ماند.
حالا نوبت اقامتگاه آهید بود تا با فروشگاه و حیاط باصفایش دل مان را ببرد. در سایه نارگیل جوان به چای بعد از ظهر مهمان میعاد جان، خانواده دوست داشتنی اش و دیگر دوستان کنگانی شدیم و گل گفتیم و گل شنفتیم. با سری پرشور و کنجکاو آمده بودیم و با سوغاتی های رنگارنگ دست پر برگشتیم، با قرارهایی برای دیدارهای بعدی!
پرسه زنی در شب بوشهر همراه با میزبانان خوبمان محسن و غزل آخرین دیدار از ساحل خلیج فارس را ممکن کرد.

 روز چهارم:

زود بود اما از بوشهر خداحافظی کردیم. در راه برگشت مسیر آب پخش را پیش گرفتیم و به نخلستان هایی غرق در آب باران روزهای گذشته رسیدیم؛ مناظری اصیل و ناب. آب پخش بزرگترین مرکز تولید و پخش خرمای خاصویی بوده و با داشتن بیش از یک میلیون و ۲۰۰ اصله نخل منبعی از مواد اولیه حصیربافی است. از همین رو ما هم به دیدن خانه حصیر آب پخش رفتیم و پای صحبت خانم بازیار و روایت ثبت حصیربافی آب پخش نشستیم.
خرما و حصیر هم به کوله بارمان اضافه شد و به جاده زدیم.
جاده ما را به اصفهان رساند. خیابان های زنده محله جلفا عصر را به شب های پرشور زاینده رود متصل می کرد، رودی که هرچند خاموش هنوز در دل اصفهانی ها می خروشد. از میان این شور و حال رد شدیم و خستگی راه را در شب نشینی خانه دوست بدر کردیم. صبح هم روز را با حلیم عدس آغاز کردیم و در افق روز آخر تهران را دیدیم.  

ما از سفر برگشتیم اما سفر از ما برنگشت، از همین رو تنها با یک روز وقفه باز به راه افتادیم.

سفر رشت

سفر به رشت با هدف شرکت در نمایشگاه سه روزه صنایع دستی بود. نمایشگاهی که به همت دوستان توشکه برپا شده و از هنرمندانی متنوع در آن دعوت شده بود. خانه هفت دست هم به همراه مهرباف و تیدا در این گردهمایی شرکت کرد و هنر دست هنرمندانی از سرتاسر ایران را با خود به این نمایشگاه برد؛ سوزن دوزی های قلمسو و مهرا، قلمکار اصفهان، پته های کرمان، کیف های زرغونه، دستباف های چق و چق از ایراج و محصولات سپهر با گلدوزی هایی از زرشک و زعفران قائنات.

روز اول

رسیدن به رشت نمی توانست بدون بازارگردی باشد. پس پیش از آغاز نمایشگاه سری به بازار رشت زدیم و از میدان شهرداری به معبر آوازهای گیلکی فروشندگان و راسته سیامزگی و زیتون و ماهی ریسه شدیم. مست از بوی سبزی های محلی، به انتهای راسته بازار رسیده و نرسیده در رستوران باصفای بی بی خاتون دل را به کباب ترش و کولی ماهی سپردیم.

بعد از ظهر کارمان شروع شد. دوستان گیلان از چادرشب های دستباف فهیمه شفیعی در چوچاق تا محصولات ارگانیک الهه و مهسا در مزرعه میشین و خوراکی های پروژه بانی جنگل از سوی سبزکاران بالان و ابریشم های کارخانه ریسندگی گیلان و اکوپیرینت های رویایی فرخنده کریمی همه حاضر بودند. استقبال هم از نمایشگاه خوب بود، جایتان سبز! دوستان خوب پیدا کردیم و دیدار با رفقای قدیمی تازه شد.
شب هم به انزلی رفتیم تا شوخ راه از تن خسته باز کنیم.

روز دوم

صبح در انزلی دریا به ما صبح بخیر گفت. فنجانی قهوه هوش مان را سر جا آورد و به بازار بندر شدیم. بازار نعلی شکل انزلی که از دریا می آید و به دریا می رسد، پر از ماهی های تازه و چای خانه های گرم بود. از میان کلکسیون فروشی یک پیرمرد باصفا یادگاری خریدیم و قدم زنان بازار را طی کردیم و در امتداد دریا رفتیم تا خسته شدیم. دیگر وقتی نمانده بود.
باز فرمان را بسوی رشت چرخاندیم و از سه چیز که باید از رشت بخواهی، ترشه تره و باقلاقاتق را خواستیم و همراه با اناربیچ به بدن زدیم تا برای میزبانی در غرفه توان بیابیم.
نمایشگاه روز دوم شلوغ تر شد و برکت بیشتر!

روز سوم

سومین روز به قصد گشت و گذار به منطقه آزاد انزلی رفتیم و در بین همه کالکشن های نو و مد روز، دکانی مملو از البسه و زیورآلات قدیمی یافتیم. از آن کهنه دکان ها که دختری خوش سلیقه و خوش سر و زبان میان اشیایش می لولد و هرچه می گردی در میانشان سیر نمی شوی. بالاخره با زحمت فراوان میان آنهمه خرت و پرت های جذاب مشتی پر کردیم و بسختی دل کندیم. 
باز به رشت برگشتیم و در روز سوم بار را سبک کردیم و دست را پر! برکت می بارید و روز سوم روز معرفی و فروش پلاس ها بود. آنجا بود که فهمیدیم گیلانی ها چقدر از پروژه های محیط زیستی حمایت می کنند و سلامت طبیعت برایشان مهم است.
روز سوم بسرعت طی شد و شام آخر را در جمعی دوستانه مهمان توشکه بودیم. شب نشینی دلچسب در کنار همکاران غبار خستگی کار را زدود و با انرژی مضاعف ما را برای بازگشت به تهران و ادامه این راه توان بخشید.
باشد که باشیم و این بودن را مغتنم بداریم.