بی‌نظیر، تجسمی از دیار افغانستان

در حاشیه نمایشگاه افغانستان با بی‌نظیر پناهی، هنرمند مجسمه ساز اهل افغانستان گفتگویی داشتیم و او برای ما زندگی و هنرش را روایت کرد.

بی‌نظیر زن مهاجری است که در سی سالگی با سرپرستی سه فرزندش، به هنر مجسمه‌‌‌سازی می‌پردازد و از امید و تلاشش می‌گوید.

لطفا به عنوان یک زن هنرمند که هم مهاجری است از دیار افغانستان و هم سرپرست خانوار، ابتدا کمی از زندگی تان بگویید.
-    والا زندگی به این شکل که هم مادر باشی و هم نان آور خانواده... هم کار کنی و خانه داری سختی‌ها و خوشمزگی‌های خودش را دارد. از سختی هایش که هرچه بگویم کم گفتم. همان طور که می‌دانید یکی از بزرگترین سختی‌ها این است که ما در ایران مدرک نداریم. برای مثال من به عنوان هنرمند وقتی می‌خواهم در نمایشگاه یا برنامه‌‌ای دولتی شرکت کنم، باید مدرکی ارائه دهم که در ایران به شکل قانونی حضور دارم. برای همین باید کلی تماس بگیرم و شاید مسئولی پیدا شود و از سفارت به ما برگه‌‌ای دهد که بتوانیم این حضور قانونی را اثبات کنیم.  ما فقط الان یه برگه سرشماری داریم که گفته اند می‌خواهند آن‌ها را تبدیل به کارت هوشمند می‌کنند که هنوز خبری نشده است. برای مدرسه رفتن بچه هایمان هم دچار مشکل هستیم، برای مثال من هر سال که فرزندانم را ثبت نام می‌کنم به جای اینکه برای کتاب ثبت نام کنم، مجبور هستم کتاب‌ها را آزاد بخرم. 
اما درباره کار هنری باید بگویم که همین هنر است که مرا از این سختی‌ها نجات می‌دهد.
چه زمانی به ایران آمدید؟
-    من 10 سال پیش بود که به ایران آمدم. سال 2013 بود. 
چی شد که به ایران آمدید؟
-    والا من همسرم در ایران بود و هر چند وقت به افغانستان می‌آمد و بعد دو یا سه ما پس می‌آمد به ایران. در افغانستان هم خیلی مشکل داشتیم. آن موقع سیزده یا چهارده سال داشتم که ازدواج کردم. بعد از چند سال عمویم می‌خواست به ایران بیاید و من هم گفتم مرا هم به ایران ببر. اینطور شد که با دو بچه‌ام قاچاقی به ایران آمدم. دختر بزرگم چهار سالش بود و دختر کوچکم هشت ماهه. از پاکستان به یزد آمدیم و به تهران رسیدیم. خیلی دوران سختی بود. در دشت یزد ما را گرفتند و دختر بزرگم با عمویم گرفتار شدند. من در دشت پنهان شدم و یواشکی به قاچاق بر زنگ زدم و آدرس گفتم و گفت به جای دوری بروم و فردایش به تهران آمدیم. دیگر پدرش به اردوگاه سنگ سفید رفت و خدا رو شکر بچه پدرش را شناخت و توانست او را تحویل بگیرد.  دیگر در تهران به هم رسیدیم. تصمیم مان را گرفته بودیم، گفتیم یا با هم زندگی مان را می‌سازیم یا اگر نشد جدا می‌شویم. 
ابتدا در یک آپارتمان خیلی کوچکی ساکن شدیم. آنقدر کوچک که شب‌ها که می‌خوابیدیم پاهای ما صاف نمی‌شد. خیلی برایم سخت بود چون آن موقع ما هیچ پولی نداشتیم و من کسی را هم نمی‌شناختم و خانواده و فامیل هم کنار ما نبودند که کمک مان کنند. شوهر جان هم پول زیادی در نمی‌آورد. در حدی بود که شکم را سیر کنیم. اما کار هیچوقت برای من عار نبوده، برای همین من شروع کردم به کار نظافت در خانه‌ها که پول حلالی دربیاورم و بچه هایم را با نان حلال بزرگ کنم. دیگر اینقدر در جشن‌ها و تولدها کار کردم که آشنایان ایرانی زیادی پیدا کردم. از روزی 50 هزارتومان شروع کردم و به روزی 500 هزار تومان رسیدم. گاهی روزی دو یا سه شیفت کار می‌کردم. 
تا اینکه بعد از دو سال به نمایشگاهی در فرهنگسرای نیاوران رفتم و آنجا دیدم که چقدر ما هنرمند داریم و چقدر هم خوب هستند. به یاد خودم افتادم که از بچگی پیش پدرم می‌رفتم که کشاورزی می‌کرد و چهار پنج ساله بودم که تیشه او را یواشکی بر می‌داشتم و می‌رفتم روی سنگ‌ها حکاکی می‌کردم. هشت و نه ساله بودم که پدرم فوت کرد بنده خدا. بعد گل و لای را از توی جوب جمع می‌کردم و برای خودم عروسک درست می‌کردم. عروسک‌های دختر و مادر و... بعد دست‌هایم ترک می‌خورد انقدر که گل بازی می‌کردم. حتا مرا می‌زدند برای این که می‌گفتند «چرا اینقدر گل بازی می‌کنی، دست هایت ترک می‌خورد و لباس‌هایت کثیف می‌شود.» نمی‌گذاشتند. خواهرها و برادرهایم هیچکدام در کارهای هنری نبودند. آن‌ها دکتر هستند و هر کدام به کشوری رفتند و پخش و پلا شدیم. 
وقتی من از این کارها می‌کردم، بچه‌ها مرا در کوچه و خیابان مسخره می‌کردند و می‌گفتند تو نظیر نداری. می‌آمدم به خانه و به پدرم می‌گفتم تو چرا اسم مرا بینظیر گذاشتی، همه مرا مسخره می‌کنند. او پاسخ می‌داد که من چیزی در چهره تو می‌بینم که دلم می‌خواهد تو در دنیا بینظیر شوی. که هنوز نشدم و امیدوارم بشوم و آرزوی پدرم برآورده شود. 
وقتی به ایران آمدیم و به فرهنگسرا رفتم، با خودم گفتم من چرا یکی از این‌ها نشوم. آنجا کارهای آقای علی خان که پسرخاله پدرم هستند را دیدم. هشت سال پیش بود به ایشان زنگ زدم و گفتم «استادجان تو بیا و من را به شاگردی بپذیر.» او خیلی خوشحال شد و گفت: «همین که تو این غیرت و همت را کردی و به من گفتی مرا به شاگردی بپذیر من با تمام وجود شاد شدم و حالا به تو کمک خواهم کرد.» علی خان گفت برو ببینم چه می‌کنی. من با زهراجان، خانمِ استادم رفتم به پشت بام و او به من دو چوب داد و گفت به نظرت یا این‌ها چه می‌توان کرد؟ من با آن دو چوب دختر کاغذی درست کردم و بعد یک هفته آن را بردم. در آن زمان خیلی بی پول بودم، اما علی خان زنگ زد و گفت بی نظیر دو تا دخترهایت فروش رفت. من از آن ششصد هزارتومان خیلی ذوق کردم و انگار بال درآوردم. آن موقع هنوز هیچ کارت بانکی و مدرکی هم نداشتم که این پول به آن واریز شود. ولی نیمی از آن را برای دختر بزرگم تولد گرفتم و دوچرخه برایش گرفتم و نیمی دیگر را دادم به همسرجان که کارت آمایش اتباع‌اش را عوض کند. اما از همان جا من تشویق شدم که این کار را ادامه دهم. 
سه سال پیش تصمیم گرفتم در کنار مجسمه‌‌‌سازی نقاشی را هم شروع کنم. رفتم پیش خانمی با اسم ثریا نیکوروش که نقاشی بیاموزم، چون دیدم شهریه کلاس زیاد است و برای من سنگین می‌شود، به ایشان گفتم من کارهای خدماتی برای کلاس انجام می‌دهم به جای شهریه و شما دیگر از من شهریه نگیر. در آن زمان خرج مدرسه و کلاس‌های زبان و موسیقی بچه هایم هم بود و نمی‌توانستم در کنارش شهریه کلاس نقاشی خودم را هم بپردازم. بعد از مدتی که در کلاس و خانه به عنوان کمک ایشان کارها را انجام دادم، ایشان به من گفتند تو می‌توانی دستیار من شوی. ولی من نمی‌توانستم، چون سرپرستی خانواده خیلی از من وقت می‌گرفت و نمی‌توانستم. بنابراین دیگر به آنجا نرفتم و در خانه خودم نقاشی را ادامه دادم. اما بیشتر وقتم را روی مجسمه‌‌‌سازی گذاشتم. گرچه بعضی وقت‌ها یک تابلو سفارش می‌گیرم یا کاری را می‌فروشم اما به طور کلی برای دل خودم نقاشی می‌کنم. اما منبع درآمد من مجسمه‌‌‌سازی شد.
سبکی که در مجسمه پیش گرفتم همان پاپیه ماشه زیر نظر استاد علی خان است. با این که استاد به من می‌گوید تو دیگر همه چیز را از من یاد گرفتی و دیگر لازم نیست بیایی، ولی من باز هم پنجشنبه‌ها دو ساعت به آنجا می‌روم و با هم کار می‌کنیم. کلا می‌شود گفت ما یک تیم هستیم. من و دختر دایی استاد، خانم سکینه حسینی و زهرا خانم، همسر استاد که چهارتایی با هم کار می‌کنیم. 
من هم در همان خانه کوچک خودم که زندگی و کار می‌کنم، از مان بچه‌های افغانستان هنرجو هم دارم. 
وقتی از همسرم با سختی‌هایی جدا شدم، توانستم کنار سه بچه ام زندگی آرام و بی سر و صدایی بسازم. هیچوقت دوست نداشتم که ضعیف و ناتوان باشم و برای همین راهم را ساختم و الان اینطور زندگی می‌کنم. تمام خرج زندگی و تحصیل و کلاس‌های آموزش غیر بچه هایم را با همین کارها می‌دهم. 
برای آینده چه برنامه‌‌ای دارید؟
-    راستش برای آینده برنامه‌های زیادی دارم. دوست دارم با ادامه دادن مجسمه و نقاشی خواسته پدرم را برآورده کنم. دوست دارم یک خانه با سه منزل داشته باشم که یکی از آن‌ها را کارگاه کنم و بتونم به خانم‌ها این هنر را یاد بدهم، یکی دیگر را گالری نمایش کارها کنم و در سومی با بچه هایم زندگی کنم. از خدا می‌خواهم که یک روزی آنقدر داشته باشم که بتوانم به هر زن و خانمی که مشکلات من را دارد، کمک کنم و هنرها را به آن‌ها یاد بدهم و آن‌ها هم همت کنند تا نشان بدهیم که هیچ زنی ضعیف نیست. دوست دارم این قدرت را در خانم‌های افغانستان بسازم و به ایشان نشان دهم که هیچوقت ظلم را تحمل نکنید. 
هیچوقت فکر کردید که برای زنان افغانستان که سرپرست خانوار هستند یک فکر آموزشی بکنید؟
راستش این را خیلی وقته آرزو داشتم، ولی تا حالا نشده و امیدوارم در آینده ممکن شود. 
فکر می‌کنید چطور می‌شود این کار را کرد؟
فکر می‌کنم این کار را باید به کمک همدیگر انجام دهیم. یعنی آن خانم باید خودش هم بخواهد که این کار را انجام دهد. یعنی آن همت را باید بکنند و خودشان بخواهند و از خانواده و مخالفت شان ترس نخورند. به نظر من این خواستن خیلی مهم است. 
از طرف دیگر اگر توانمند کردن آن‌ها نیاز به حمایت مالی داشته باشد، من خودم خیلی درامد ندارم و مادر سه بچه هستم و فقط تنها کاری که می‌توانم انجام دهم این است که برای مواد اولیه در موقع آموزش هیچ پولی نگیرم و با موادی که خودم می‌خرم به ایشان آموزش دهم، تا آن‌ها اثر خودشان را خلق کنند و تشویق شوند. البته من نمی‌توانم کارهایشان را بفروشم، چون همین که بتوانم کارهای خودم را بفروشم، کاری کردم کلان! ولی اگر بتوانم کسانی را با خودم همراه کنم تا کسی از ما حمایت کند و جایی را در اختیار ما قرار دهد برای آموزش خانم‌ها شاید بشود چنین کارهایی کرد.
شما امثال خودتان زنان هنرمند افغانستانی که سرپرست خانوار باشند می‌شناسی که بتوانی با آن‌ها کاری انجام دهید؟
والا من زن هنرمند زیاد می‌شناسم، اما اینکه خودشان سرپرست خانوار باشند، نه! در بند فرهنگیان از جامعه مهاجر افغانستان فقط خودم را می‌دانم که سرپرست خانوار هستم و از راه هنر درآمد دارم. خیلی‌ها را می‌شناسم که همسرشان تشویق شان کرده که به حوزه هنر بیایند و کم کم سر پای خود شوند و خیلی‌ها هم با وجود مخالفت همسر و خانواده در این حوزه کار می‌کنند. اما به نظر من فرقی نمی‌کند چه زن و چه مرد، باید استقلال مالی داشته باشد و هر کس باید دستش توی جیب خودش باشد، چه همسر داشته باشد و چه نداشته باشد. یعنی باید این شجاعت و همت را داشته باشد.
خانواده شما ایران هستند یا افغانستان و وقتی کارهای شما را می‌بینند، چه می‌گویند؟
همانطور که گفتم، پدرم فوت کرده، اما مادرم در افغانستان است و گاهی به اینجا می‌آید و بچه‌ها را می‌بیند و به دیار خود پس می‌رود. راستش مادرم خیلی خوشحال است، وقتی الان کارهای مرا می‌بیند و می‌گوید، کاش آن موقع که با خط کش یا چوب کوچک روی ترک‌های دست تو می‌زدم و بخار گل بازی دعوایت می‌کردم، آن کارها را نمی‌کردم. 
اول خیلی‌ها مرا مسخره می‌کردند؛ مثلا می‌پرسیدند بی نظیر شما چه می‌کنی؟ می‌گفتند بت می‌سازد. همسایه‌‌ای داشتم که به خانه من می‌آمد و مجسمه‌های مرا به طعن زشت و کریه می‌خواند. می‌گفت این‌ها چیه در خانه گذاشتی، این‌ها را جمع کن که من می‌ترسم از ایشان. خلاصه من هم می‌گفتم این به نظر شما ترسناک و زشت است، در حالی که من برای این‌ها وقت گذاشتم و به نظر خودم اثری خلق کردم و نظر شما برای من محترم است، اما اینجا خانه من است و من دوست دارم این‌ها اینجا باشد. بعد از چهار-پنج سال همین خانم آمد و گفت این هنر را به من یاد بده. 
اما درباره حمایت! در خانواده من از مادر و خواهر و برادر کسی نبود که مرا حمایت کند. ولی استادانی بودند که هیچ پولی از من نگرفتند، وقتی به من آموزش دادند. آنهایی که اثرهای مرا به فروش رساندند. اولین و مهمترین آنها استاد علی خان بود. هر چه تشکر از ایشان کنم، باز هم کم است. 
اما خودم هم خیلی جنگیدم، مثلا پیش از ظهر می‌رفتم در خانه‌ها و نظافت می‌کردم. یا شب‌ها برای پذیرایی و مهمانی می‌رفتم. روزی سه یا چهار شیفت کار می‌کردم، تا به جایی که می‌خواهم برسم و اِستاد بشوم سر پای خودم. پسرم شیرخواره بود و من شیر خودم را می‌دوشیدم و در شیشه می‌ریختم و پیش پدرش یا خواهرش می‌گذاشتم و می‌رفتم به سر کار. چون اگر من می‌خواستم بشینم بالای سر پسرم تا او بزرگ شود، همه مان گشنه می‌ماندیم، یا بچه هایم نمی‌توانسند مدرسه بروند و امکاناتی که می‌خواستم را نداشتم. اما پسرم الان سمت پدرش است، چون من خیلی کار می‌کردم و وقت نکردم ان محبتی که باید را به او بکنم. مثل مادری نبودم که از صبح تا غروب درگیر خانه و بچه‌ها است نبودم. او هم با من سرد شد. تنها بدی این زندگی همین بود.
دید شما الان به زندگی چگونه است؟
دید من به زندگی اکنون بسیار روشن است و خیلی هم امید دارم. نه تنها من بلکه فکر می‌کنم همه خانم‌های سرزنده و کوشا به هرچه می‌خواهند می‌رسند. یک همت خیلی بزرگی داریم ما خانم ها، به جایی که می‌خواهیم حتما می‌رسیم چه زود باشد و چه طول بکشد. مثالی هست که می‌گوید در قدیم خانی بوده که خدمتکاری داشته، خان او را می‌فرسته که خار و علف بیابان را جمع کند و در کنار حیاط کوت کند. بعد می‌رود می‌بیند باد آمده و علف‌ها همه خشک شده و باد آن‌ها را برده است. از خدمتکار می‌پرسد که تو چه می‌کردی؟ می‌گوید از این اتاق به آن اتاق می‌دویدم و به سر خودم می‌زدم. بنابراین با ناامیدی تلاش هم جواب نمی‌دهد. باید با امیدوارم خیلی جهد و همت کرد. 
من یک دختربچه سیزده ساله بودم که در چهارده سالگی دخترم به دنیا آمد و توانستم از پس مشکلات بربیایم، پس شما زنان افغانستان هم چه در آنجا باشید و چه مهاجر باشید می‌توانید از پس سختی هایتان بر بیایید. حتی اگر نتوانستید از خانه به در بیایید، می‌توانید در خانه از راه همین سوزن دوزی و خیاطی برای خودتان هنر خلق کنید. پس همت کنید!
قصد مهاجرت ندارید؟
فعلا که در ایران هستیم. اگر امکان قانونی آن باشد چرا، ولی اگر بخواهد غیرقانونی باشد، نه. چون مهاجرت غیرقانونی از افغانستان به ایران که تازه دو کشور هم زبان و همسایه بودند، برای من خیلی سختی و تلخی داشت. 
برادر و خواهر بزرگ من در آلمان هستند و برادر دیگرم در فنلاند است. آنها دوست داشتند به من کمک کنند، اما من روزهایی داشتم که پول نداشتم یک نان بخرم اما دستم را جلوی کسی دراز نکردم. گفتم من باید خودم از پس این زندگی بربیایم. 
الان که من هنرمندی در ایران هستم وقتی به کشورهای خارجی دعوت می‌شوم برای گذاشتن گالری، پاسپورت افغانستان ندارم و اقامت ایران هم ندارم. برای همین از شرکت کردن در این محافل هنری محروم هستم. الان به نمایشگاهی در هلند دعوت شدم، اما امکان شرکت در آن را ندارم. با برگه سرشماری حتا امکان گرفتن یک سیم کارت را هم ندارم. در این کشور که ما با هم همزبان و هم مذهب و برادر هستیم و می‌توانند امکانات خوبی به هنر من بدهند، چیزی نیست. 
چقدر در ساختن مجسمه هایتان از فرهنگ خود و اساطیر افغانستان وام می‌گیرید؟
مجسمه‌های من با الهام از نقوش سوزن دوزی و لباس‌های زنان افغانستان است؛ زن بالدار، شیرزن و ...
من جز اولین کسانی هستم که شبیه‌‌‌سازی سلسال (بودا) را انجام دادم که به ارتفاع سه متر در بامیان بود و توسط طالبان منفجر و تخریب شد. از تشویق بینندگان چه ایرانی و چه افغانستانی خیلی خوشحال شدم. اول هم دو بودای کوچک درست کردم که یکی از این‌ها در نمایشگاه همخوانی در ولایت بلخ، همراه با کارهای استاد علی خان به نمایش گذاشته شده است. بعد یک بودای بزرگ برای یک هتل در مشهد درست کردم و خیلی هم تشویق شدم. البته نقد هم شدم و برخی هم کار مرا مسخره کردند. همچنین سعی کردم شبیه‌‌‌سازی شیرین هزاره، زنی قهرمان در افغانستان را درست کنم. به طور کلی آثاری که در کشورم هستند منبع الهام من است. 
چقدر تحصیل کردین؟
کوچک بودم که مادرم سبدی به پشت من می‌انداخت و می‌گفت این را پر از سوخت کن و چند ساعت گاو و گوسفندها را به بیابان ببر، این کتاب را هم بگیر و این قدر را حفظ کن و این دفتر را هم بگیرد و اینقدر را نوشته کن. مادرم سواد نداشت، اما می‌گفت خواهران و برادرانت هستند، از آن‌ها بپرس و اسراف هم نکن. آن موقع تاریخ و جغرافیای را خیلی دوست داشتم همه اش آن‌ها را حفظ می‌کردم. قرآن و حافظ را هم خیلی می‌خواندم. البته جایی خیلی دور زندگی می‌کردیم، در خیمه درس می‌خواندیم و چند ساعت با بازار فاصله داشتیم. اما وقتی شوهر کردم کلاس پنجم بود، دیگر نگذاشتند درس بخوانم. گفتند ما عروسی که کیف به گردنش و کتاب به دستش باشد نمی‌خواهیم. 
اما الان خیلی دلم می‌خواهد که درس بخوانم و منتظر هستم که بچه هایم بزرگ شوند، تا من هم از کلاس ششم شروع کنم. اگر نتوانستم به دانشگاه بروم هم لااقل تا دیپلم بخوانم. گاهی هم دو بیتی می‌خوانم. وقتی دختر بودم این شعرها را برای خانم‌ها می‌گفتم و اینقدر مرا می‌زدند که سرم خون و بدنم کبود شده بود. یادم هست یک بار شعرهایم را بلند بلند روبروی خانه همسایه ایستادم و با صدای کشیده خواندم و شب که به خانه رفتم، عمویم که ما کاکا می‌گوییم چوبی از درخت آمده کرده بود که با آن مرا بزنند برای اینه چرا من اینقدر شعر برای خانم‌ها می‌خوانم. من ترسیده بودم و رفته بودم در آبخور دام‌ها قایم شدم و تا صبح همانجا خوابیدم.
پس یک شعری برای ما بخوانید.
سفید هستی، سفید مغز بادام
همیشه سر سر بام هستی یار جان
به کار عاشقی تو پایین نیفتی 
عجب نادون و نافهم هستی یار جان
....
چو هر دم خون دل را می‌کنی سر
لبت از خون عاشق تازه و تر
منی شیدای خود را سر بریده
چه ظلم می‌کنی‌‌ای شمر کافر
.....
یکی بفروخت آهوی ختن را
حسینم داد هفتاد و دو تن را
منی افتاده در کنج خیال ات
فقط دارم همینک یک بدن را

در آخر هم می‌خواهم این شعر را اضافه کنم:
فرزند هنر باش، نه فرزند پدر
که فرزند هنر زنده کند نام پدر