سفرنامه ایراج

سفرنامه ایراج

ما با هم به سفر می‌رویم اما با سفرنامه در یاد هم می‌مانیم. آنچه می‌خوانید روایت سفری است که در اردیبهشت 1402 اهالی خانه هفت‌دست را به منطقه خور و بیابانک و روستای ایراج رساند. همراه شدن با سفری که رفتیم و لذتی که بردیم برای شما هم خالی از لطف نخواهد بود.

خور و بیابانک کجاست؟
مردمان خور و بیابانک منطقه خود را بن بست دنیا می‌دانستند، جایی که نه حرفی از آن به میان می‌آمد و نه حرفی از میان‌اش شنیده می‌شد. مردمانی سختکوش با روحیه‌ای کویری که به کار کشاورزی و دامپروری مشغول بوده و از همین راه‌ها نان می‌خوردند. 
در حوالی دهه سی شمسی، روزگار سخت که بر مردمان مستولی شد کم‌کم کرباس‌بافی رواج پیدا کرد. در دهه چهل، زنان با تولید این محصول در خانه‌ها و اشتغال در کشاورزی و دامپروری به یاری اقتصاد منطقه آمدند و کارشان چونان سکه شد که طاقه‌های کرباس را به یزد و نایین می‌فرستادند. دهه‌ای نگذشت که صنعت قالی‌بافی هم در میان مردمان خور باب شد و این بار دیگر قالی‌بافان فقط زن نبودند، بلکه پسران و مردان هم کنار دختران و زنان پای دار نشستند و شانه به شانه نقش زدند. 
در دهه شصت شمسی ورود گروه‌های حفاری به منطقه و مهندسان معدن راه تازه‌ای را برای اشتغال جوانان باز کرد. دهه هفتاد اما دهه پیوند بود، مهندسی بومی آستین همت بالا زد و با همراه کردن برنامه‌های ملی وزارت راه، توانست جاده طریق الرضا را به تصویب رسانده و برای احداث آن وارد عمل شود. این جاده دیگر در سال 1372 بن بست خور را به طبس و مشهد وصل کرد و صدای ترانزیت کالا سکوت را در منطقه شکست. با اینهمه سرعت مهاجرت جوانان بر توسعه محلی می‌چربید، بتدریج جمعیت کم و کمتر می‌شد و مشاغل قدیمی چون پارچه‌بافی و قالی‌بافی از رونق می‌افتاد. 
دهه هشتاد دهه توریسم و گردشگری بود و با مسافرانی که از راه می‌رسیدند، هوایی تازه در اقتصاد منطقه وزید. حال و هوایی که علی‌رغم خشکسالی‌های دهه نود و بحران‌های اقتصادی اواخر آن هم تداوم پیدا کرد و در روستاهای اطراف خور علی الخصوص ایراج به اتفاقات تازه‌ای انجامید. مرمت خانه‌های قدیمی روستا، تاسیس چند بوم‌گردی و احیای آسیاب آبی، دو کارگاه نجاری و یک خانه عروسک و یک خانه صنایع دستی و پارچه‌بافی مهاجرت معکوس جوانان را رقم زد. 
همین ویژگی‌های جذاب منطقه خور و روستای ایراج بود که اهالی خانه هفت‌دست را برای سفر به این منطقه علاقه‌مند کرد. رفتیم تا ببینیم چطور پارچه‌های فراموش‌شده جان گرفتند و زندگی در تاروپود  بن‌بست کویری جوشیده است. در این سفر ما مهمان دختری بودیم که محبوب زنان منطقه شده و روزگار آنان را با احیای پارچه‌بافی تغییر داده است. 

از کجا به کجا رسیدیم؟
تازه سحر دمیده بود که از تهران همیشه بیدار راه افتادیم و صبحانه را حوالی قم بودیم. تا ظهر دیگر به نایین رسیدیم و در مهمان‌سرای جهانگردی شهر توقف کردیم. از میان دالان‌های خنک به کاشی‌های آبی رسیدیم و همراه با گروهی از گردشگران چینی که لباس‌های سنتی ایرانی پوشیده بودند ناهار خوردیم. از همه‌چیز، از غذایی که می‌خوردند، لباس‌هایی که پوشیده بودند، جایی که در آن قرار داشتند، تقریبا از همه‌چیز ذوق زده بودند و به لبان‌مان لبخند می‌آوردند. حق داشتند! فضای دل‌پذیری بود در این روزگار سخت. اما برای ما فرصت کم و اعمال زیاد! پس توقف را کوتاه کردیم و به تاخت کویر را پیمودیم تا در نزدیکی روستای حسین‌آباد به تک درخت تنهایی رسیدیم که کنار چشمه‌‌عمارت کوچکی خودنمایی می‌کرد. میان آنهمه خاک، آب بود و سقف و درخت که نوید زندگی جماعتی از انسان‌ها را می‌داد. 

مهمانسرای نایین

 

چشمه حسین آباد

توقف کوتاه در کنار چشمه باعث شد که تا روستای ایراج بی‌خستگی برویم تا بالاخره به این روستای سبز که مثل زمردی در آفتاب طلایی کویر می‌درخشید، برسیم. از کوچه‌های خاکی با خانه‌های مرمت‌شده کاه‌گلی رد شدیم و به نبش بیخ درگو رسیدیم. همان خانه که شاخه‌های مجعد مو دیوارش را تزئین کرده بود، خانه صنایع دستی چق و چق بود که خانه‌دارش «محبوبه جان» منتظرمان بود.

کوچه بیخ درگو

سر در کارگاه کرباس‌بافی چق و چق

 باغچه چق و چق

ایوان چق و چق

در خانه چق و چق خستگی از تن بدر کردیم و نزدیک عصر بود که مهمانی عزیز به دیدارمان آمد. در خانه‌های گلی که صدای تلویزیون نیست و زندگی شتاب‌زده روز، با خستگی و خمودگی به خانه نمی‌آید، مهمان نعمت عصرها است. مهمان‌مان با آن خنده شیرین از کارگاه بیخ درگاه آمده بود تا دوستی مجازی‌اش را واقعیت ببخشد و ما را به خانه عروسک‌های ایراج دعوت کند. دختری به نام مینا که چشم و چراغ بچه‌های روستا بود. مینا و محبوبه از بازگشت‌شان به روستا گفتند، از کارهایی که کردند و کارهایی که امید انجام‌اش را دارند. دورتا دور حیاط را که تماشا می‌کردی، همه چشم‌ها می‌درخشید و لب‌ها در شراکت شیرینی آرزوها خندان بود. شام را مهمان غذای محلی خانم خانه بودیم؛ آبگوشتی با قرقورت محلی و نان دستپخت زنان روستا. خوراکی که تن خسته را با آسودگی به رختخواب‌های خنک رساند. 

 

روز شد...
سحر با صدای بلندگوی معروف ایراج از خواب بلند شدیم. بلندگوی ایراج هم عالمی داشت، نوحه‌ای با آواز دلنشین ایرانی را پخش می‌کرد و اهالی را به روزی تازه فرا می‌خواند، با اتمام اذان موذن‌زاده اردبیلی بلندگو خوابید و روستا بیدار شد. مینا تعریف می‌کرد که بلندگوی روستا چطور همه را از اخبار خبردار می‌کند، روزها و شب‌ها را اعلام می‌کند، مرگ و تولدها را و حتا گمشده‌ها و یافته‌ها را! گاهی باز می‌ماند و قصه‌های مگو می‌گوید، گاهی تبلیغ فروشنده دورگردی را می‌کند که برای اولین بار به روستا آمده، خلاصه قصه‌های بلندگو، قصه روزگاری بود که ایراج از سر می‌گذراند.
ما هم به صدای بلندگو برخاستیم و نخست، به دیدن کارگاه نخ‌ریسی و پارچه‌بافی و خیاطی رفتیم. همه مراحل تولید در یک خانه جمع شده بود. خانه‌ای که امید زنان روستا شده بود. زنانی که با کار در آنجا هنر خلق می‌کردند و رشته‌های زندگی‌شان را می‌بافتند. دارهای پلاس و پارچه برپا و دستگاه‌های چوبی نخ‌ریسی در گوشه و کنار آماده بکارگیری بود. بچه‌ها هم از گوشه این خانه سهمی داشتند، آنها هم کناری می‌نشستند و با بادام‌های کوچک محلی دستبند می‌ساختند.
 

محبوبه جان در حال نخ‌ریسی

عکس محبوبه در حال بافت در کارگاه

از آنجا که بیرون آمدیم گشتی در روستا زدیم. روستایی سبز در دل کویری خشک! روستایی که آب و هوایش چندین درجه با شهرهای کویری اطراف مثل خور تفاوت دارد. از دل زمین ایراج سه چشمه می‌جوشد و جویبارهایش از میان کوچه‌ها به باغ‌های زردآلو و انار می‌ریزد. از بیخ درگو به چال حوضو رفتیم که حوضی برای جمع آوری آب چشمه و شستشوی لباس و ظروف بود، در امتداد همان کوچه چاردیواری بدون در بعدی جایی برای شستن فرش و پلاس اهالی خانه‌ها در کنار جویبار اصلی تعیین می‌کرد. کوچه را که ادامه دادیم به آسیاب آبی قدیمی ایراج رسیدیم که میان نخلستانی قرار داشته و حالا دیگر چیزی از آن باقی نیست، اما با همت یکی از اهالی خوش ذوق در کنار همان زمین آسیاب آبی تازه‌ای برپا شده است. نخلستان که تمام می‌شد، سرو پیر روستا در آستانه دشت ایستاده بود. برای دیدن‌اش باید از طاقی می‌گذشتی، این طاق را معمار مرمت‌گر روستا همراه با نیروهای داوطلب فرانسوی، برای گرامیداشت‌اش برپا کردند.

 چال حوضو

 کوچه آسیاب آبی

دشت‌های ایراج مزارع باقالا و گندم و یونجه بود، پشت به پشت باغ‌های زردآلو و انار و نخلستان‌های زیبا. بوته‌های رازیانه و گل محمدی و پنیرک وحشی عطر این فضا بودند که از کنارشان رد می‌شدی و مدهوش خنده به لبت می‌آمد. زنان و مردانی را دیدیم که به کار در مزرعه مشغول سر بر می‌آوردند و خوش‌آمد می‌گفتند. دشت‌ را که دور می‌زدی، از کوچه‌ها بالا می‌رفتی تا به قلعه تاریخی روستا برسی. قلعه‌ای مثل همه قلعه‌های تاریخی ایران از خاک و گل ولی استوار و پابرجا با باروهای بلند و برج‌های دیدبانی به دشت که بافت قدیمی روستا پشت‌اش را به آن داده است. بافت قدیمی روستا گرچه رها شده بود و توسعه در اطرافش صورت گرفته بود، اما برخی خانه‌ها مرمت شده و برخی دیگر هم در حال مرمت بود. خانه‌هایی با سقف‌های گنبدی و دیوارهای کاه‌گلی که اتاق‌هایشان با درهای طاقی شکل به هم گشوده بود. 

 سرو کهن ایراج

 پانورامای ایراج از قلعه تاریخی

از قلعه که برگشتیم میان کوچه‌ها خانه‌های قدیمی را دیدم که مرمت شده و بوم‌گردی‌های متنوعی را در ایراج شکل داده بودند، تقریبا برای هر سلیقه‌ای در این روستای کوچک مهمان‌پذیری هست. در امتداد کوچه‌ها به کارگاه عروسک بیخ درگاه رسیدیم که در آن مینا و همسرش منتظرمان بودند. باز هم خانه‌ای کاه‌گلی که این بار اتاق‌هایش حال و هوای شاد کودکانه داشت. عروسک‌های دست‌ساز بچه‌های روستا همه جا پهن بود. نقاشی و عکس‌هایشان دیوارها را تزئین کرده بود؛ دیو و وروره جادو! عروسک‌های خیمه شب بازی! و بزها و بزغاله‌های چموش رنگ به رنگ روی میزها نشسته بودند. به دمنوش گل گاوزبان و بابونه مهمان شدیم و بین عروسک‌ها خاطرات شوق و ذوق بچه‌ها برای آموختن و ساختن را شنیدیم. خوش گذشت، اما زود نه! وقتی از کارگاه بیرون آمدیم هنوز ظهر نشده بود و می‌توانستیم قصد سفری کوتاه به خور کنیم.
 

عکس از کارگاه عروسک

 خانه صنایع دستی در خور و بیابانک
از روستا درآمدیم و از جاده روستایی به سمت خور رفتیم. جاده از کنار روستاهای اردیب و مهرجان می‌گذشت، همسایه‌های وفادار ایراج که زنان‌شان در کار بافندگی پارچه به پروژه محبوبه پیوسته بودند. به خور که رسیدیم، گرمای کویر را حس کردیم. اردیبهشت بود اما خوردن چای و شیرینی محلی زیر سایه نخل حیاط مزه آسودگی در باغ‌های خنک بهشتی را می‌داد. خانه طغرا بزرگ بود صدای موسیقی و آواز زنانی که پای دارها در حال بافتن بودند، در آن می‌پیچید. موزه و فروشگاه کوچکی هم داشت که پارچه‌های قدیمی و احیاشده خور را معرفی می‌کرد. این خانه را ورثۀ ابوالقاسم یغمایی ملقب به طغرا (شاعر و مورخ معروف خور) برای تولید پارچه‌های محلی و آموزش بافت اختصاص دادند. شرح کامل آنچه در این خانه و خانه‌های صنایع‌دستی ایراج می‌گذشت در مطلب دیگری با نام «روایت محبوبه» خواهد آمد. 

 خانه صنایع‌دستی طغرا

 کارگاه پارچه‌بافی در خانه طغرا

خانه طغرا را با امید به بالندگی این هنر در منطقه ترک کردیم و به کافه متفاوتی در کنار جاده خور به ایراج رفتیم و مهمان جوانانی شدیم که به سبک همه جوانان این روزگار با قهوه و فست فود از ما پذیرایی کردند. توقف که تمام شد به ایراج بازگشتیم و نزدیک عصر به کارگاه نجاری «مآ» در کنار زیارتگاه حضرت خضر سری زدیم. کارگاه نجاری «مآ» از آن تجربه‌های مهاجرت معکوس بود و رنگ و بوی چوب را با کاه‌گل محلی آمیخته بود. سوله‌ای با طول زیاد و عرض کم که در آن اسباب‌بازی‌ها و سازهای چوبی مهمانان را سرگرم می‌کرد. صدای سه نوع زنبورک را در آنجا شنیدیم و با شخصیت‌های چوبی وروجکی که شیطنتی معصومانه داشتند بازی کردیم. 
 

کارگاه نجاری مآ

 کارگاه نجاری ما

از کنار نجاری کوچه باغ تنگی به بومگردی ارابه می‌رفت، جایی برای آساییدن با اتاق‌های تو در تو و پشت بام‌های باصفا. هر چه ماندیم سیر نشدیم از تماشای غروبی که بر کویر سرخ، ارغوانی می‌ریخت. به خانه رفتیم و تصمیم گرفتیم همه این دوستان را به تهران دعوت کنیم؛ در نمایشگاهی با نام ایراج! و بستری شویم برای دوستی شما و اهالی باصفای ایراجی.
 

غرفه‌ای در بومگردی ارابه

 بومگردی ارابه

بازگشت با امید
سفر رو به اتمام بود و باید از راهی تازه باز می‌گشتیم. از پذیرایی خوب محبوبه جان تشکر کردیم و آفتاب زده از جاده ترانزیت که به جندق می‌رسید به سوی تهران راه افتادیم. صبحانه را در کاروانسرای جندق خوردیم. چه کاروانسرایی! انگار در تاریخ قدم می‌زدیم. از کوچه ها به دالان ها و از دالان ها به پستوها رسیدیم و زیر طاقی بلندی نشستیم به خوردن عدسی و املت! اتاقی خنگ که بوته های خشک گون بر سردرش آذین بسته بود. 
راه که افتادیم به روستایی رسیدیم که بقعه شاهزاده عباس در انتهای تپۀ آرامگاه به ما سلام می‌کرد، چون جواب سلام واجب بود، توقف کردیم و در آرامش صبحگاهی مزار خفتگان و بقعه قدیمی کمی تامل نمودیم. دیگر راه طولانی بود و این توقف آخر ما!
به جاده زدیم تا تهران تاختیم. با سری پر از سودا برای ایرج و سینه‌ای مملو از خاطرات مردمان خوب‌اش!

 کاروانسرای جندق

 بقعه شاهزاده عباس